.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۴۱→
طولی نکشید که آقا یوسف،آبدار چی شرکت،درو به روم باز کرد.بادیدنم لبخندی روی لبش نشست...با همون لحن مهربون همیشگیش گفت:سلام خانم مهندس!
لبخندی زدم وبه گرمی جواب سالمش ودادم.
یعنی اون لحظه که بهم گفت مهندس می خواستم از خوشحالی ذوق مرگ بشم!تواین دوهفته هرکی من ومی دید بهم می گفت خانوم مهندس من وغرق شادی وشعف وشور می کرد!نمردیم وشنیدیم بهمون بگن مهندس!
آقایوسف درو کامل باز کرد ومن وارد شرکت شدم.به محض ورودم،چشمم خورد به عروسک چینی غرغروی جیغ جیغو!...ولبخند روی لبم محو شد وقیافه ام مچاله!
آقایوسف دروپشت سرم بست ورفت سراغ کارش...بعداز رفتن اون،نگاه خیره ام واز منشی ارسلان گرفتم و پوفی کشیدم.
نمی دونم چرا ولی نهال ازاون دسته آدماییه که با دیدنشون حالت تهوع بهم دست میده!...شاید به خاطر صورت غرق آرایششه،یا شاید واسه صدای جیغ جیغوش!...شایدم به خاطر عشوه های خرکی که واسه کارمندای مرد میاد،یا به خاطر نگاه بدی وهیزی که حس می کنم به ارسلان داره!...نمی دونم!درهرصورت ازش متنفرم!اوق!
سعی کردم بیخیال فکرکردن به ایرادا ونکات اخلاقی مزخرف نهال بشم...عزمم وجزم کردم وباقدمای محکم به سمتش رفتم...روبروش وایسادم وخیره شدم بهش.
دختره پررو جوری رفتار کرد که انگار اصلا من وندیده!...سرش وپایین انداخته بود وتمام حواسش جمع برگه روبروش وچیزی که داشت می نوشت بود!...مگه میشه متوجه حضور من نشده باشه؟!از این اداها ورفتارای مسخره اش حالم بهم می خوره!...اینم منشیه ارسلان استخدام کرده؟
اخمی روی پیشونیم نشوندم وبالحنی که سعی می کردم خشن باشه گفتم:خانوم یاحقی مهندس تشریف دارن؟
با این حرفم،سربلند کردونگاهش به نگاهم گره خورد...لبخندزورکی زد وبه احترامم از جابلند شد!
البته این احترام گذاشتنشم داستان داره ها!...اون روزای اول هروقت من ومی دید چشم غره می رفت وبهم بی توجهی می کرد،ارسلان این رفتارش وکه دید جوری شُستِش گذاشتش کنار،بیچاره به غلط کردن افتاد!ازاون به بعد هردفعه من ومی بینه بلاجباراز جابلند میشه ومحترمانه برخورد می کنه!
صدای جیغ جیغوش توگوشم پیچید:
- واااای سلام دیاناجون...خوبی گلم؟!چه...
بی حوصله پریدم وسط حرفش:
- سلام!...مرسی خوبم.ارسلان هست دیگه؟!!
با این حرکتم،اخم محوی روی پیشونیش جاخوش کرد.سر جاش نشست وبا کنایه گفت:منظورتون از ارسلان آقای مهندس کاشیه دیگه؟...خنده پرعشوه ومصنوعی کرد وادامه داد:نمی دونم می دونید یانه ولی مهندس خوششون نمیاد هرکسی به اسم کوچیک صداشون کنن!
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:محض اطلاعت نهال جون من هرکسی نیستم!
این حرفم وکه شنید،اخم محوش غلیظ شد وبعد چشم غره ای بهم رفت!
می دونستم چقدر از حرفم ناراحت شده!...به نظر من نهال به ارسلان چشم داره...ببین من کی گفتم!
مطمئنم شیفته ارسلان شده...واسه همینم هست که از من خوشش نمیاد!چون فکرمیکنه من رقیب عشقیشم!...زهی خیال باطل!...
از این فکرپوزخندی روی لبم نقش بسته بود...بیخیال سروکله زدن بانهال شدم وگفتم:گفتی ارسلان هست دیگه؟کسی که تواتاقش نیست؟
سری به علامت منفی تکون داد...
لبخندی زدم وبه گرمی جواب سالمش ودادم.
یعنی اون لحظه که بهم گفت مهندس می خواستم از خوشحالی ذوق مرگ بشم!تواین دوهفته هرکی من ومی دید بهم می گفت خانوم مهندس من وغرق شادی وشعف وشور می کرد!نمردیم وشنیدیم بهمون بگن مهندس!
آقایوسف درو کامل باز کرد ومن وارد شرکت شدم.به محض ورودم،چشمم خورد به عروسک چینی غرغروی جیغ جیغو!...ولبخند روی لبم محو شد وقیافه ام مچاله!
آقایوسف دروپشت سرم بست ورفت سراغ کارش...بعداز رفتن اون،نگاه خیره ام واز منشی ارسلان گرفتم و پوفی کشیدم.
نمی دونم چرا ولی نهال ازاون دسته آدماییه که با دیدنشون حالت تهوع بهم دست میده!...شاید به خاطر صورت غرق آرایششه،یا شاید واسه صدای جیغ جیغوش!...شایدم به خاطر عشوه های خرکی که واسه کارمندای مرد میاد،یا به خاطر نگاه بدی وهیزی که حس می کنم به ارسلان داره!...نمی دونم!درهرصورت ازش متنفرم!اوق!
سعی کردم بیخیال فکرکردن به ایرادا ونکات اخلاقی مزخرف نهال بشم...عزمم وجزم کردم وباقدمای محکم به سمتش رفتم...روبروش وایسادم وخیره شدم بهش.
دختره پررو جوری رفتار کرد که انگار اصلا من وندیده!...سرش وپایین انداخته بود وتمام حواسش جمع برگه روبروش وچیزی که داشت می نوشت بود!...مگه میشه متوجه حضور من نشده باشه؟!از این اداها ورفتارای مسخره اش حالم بهم می خوره!...اینم منشیه ارسلان استخدام کرده؟
اخمی روی پیشونیم نشوندم وبالحنی که سعی می کردم خشن باشه گفتم:خانوم یاحقی مهندس تشریف دارن؟
با این حرفم،سربلند کردونگاهش به نگاهم گره خورد...لبخندزورکی زد وبه احترامم از جابلند شد!
البته این احترام گذاشتنشم داستان داره ها!...اون روزای اول هروقت من ومی دید چشم غره می رفت وبهم بی توجهی می کرد،ارسلان این رفتارش وکه دید جوری شُستِش گذاشتش کنار،بیچاره به غلط کردن افتاد!ازاون به بعد هردفعه من ومی بینه بلاجباراز جابلند میشه ومحترمانه برخورد می کنه!
صدای جیغ جیغوش توگوشم پیچید:
- واااای سلام دیاناجون...خوبی گلم؟!چه...
بی حوصله پریدم وسط حرفش:
- سلام!...مرسی خوبم.ارسلان هست دیگه؟!!
با این حرکتم،اخم محوی روی پیشونیش جاخوش کرد.سر جاش نشست وبا کنایه گفت:منظورتون از ارسلان آقای مهندس کاشیه دیگه؟...خنده پرعشوه ومصنوعی کرد وادامه داد:نمی دونم می دونید یانه ولی مهندس خوششون نمیاد هرکسی به اسم کوچیک صداشون کنن!
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:محض اطلاعت نهال جون من هرکسی نیستم!
این حرفم وکه شنید،اخم محوش غلیظ شد وبعد چشم غره ای بهم رفت!
می دونستم چقدر از حرفم ناراحت شده!...به نظر من نهال به ارسلان چشم داره...ببین من کی گفتم!
مطمئنم شیفته ارسلان شده...واسه همینم هست که از من خوشش نمیاد!چون فکرمیکنه من رقیب عشقیشم!...زهی خیال باطل!...
از این فکرپوزخندی روی لبم نقش بسته بود...بیخیال سروکله زدن بانهال شدم وگفتم:گفتی ارسلان هست دیگه؟کسی که تواتاقش نیست؟
سری به علامت منفی تکون داد...
۱۱.۱k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.